۱۳۸۷ شهریور ۱۳, چهارشنبه

تلخ و تند و گرم


هر بار که با هم بيرون می رفتند
.هر يک در دو سوی ميز می نشستند
،زن آرام آرام،بستنی روبرويش را مزّه مزّه می کرد
....و مرد
هم زمان که جرعه ای از قهوه اش را می نوشيد پيپش را در
،ميآورد
،تميز می کرد
،پاکت توتون را باز می کرد
،با انگشت محفظهُ پيپ را از توتون پر ميکرد
وکبريت می کشيد
،و زن مثل هميشه با اخم،پشت چشمی نازک می کرد
:و مرد با خوانده می گفت
...!بخدا امروز اولين بار است -
امّا واقعيت در درون زن شکل ديگری داشت
می دانست وقتی از دو سوی ميز بلند می شوند
و دست در دست هم راه ميافتند
،و مثل هميشه از هم جدا می شوند
تمامی آنچه برايش باقی می ماند تا آن شب را به
،صبح برساند
همين است؛
بوی قهوه
بوی توتون
و بوی عطر مردانۀ ا و
،ترکيب تلخ و تند و گرمی که دستان خالی زن
.و آغوش خاليترش با آن پر می شد
امّا اين سه مرتبۀ آخر
.در دو سوی هيچ ميزی ننشستند
.قهوه ای هم نخوردند
.حتا مرد ديگر بوی عطری هم نمی داد
،اينها برای زن اهميتی نداشت
...حتی اينکه ديگر دستانش را هم در دست نمی گرفت
...امّا برخلاف هميشه منتظر بود
،منتظر بود حداقل مرد مثل هميشه پيپش را بيرون بياورد
،تميزش کند
،آنرا پر از توتون کند
...و کبريت را بکشد
.ولی مرد هرگز ديگر پيپش را روشن نکرد
يا در واقع
زن ديگر
...نبود که ببينند
* * *
نيمه های شب است
در گوشه ای از اين شهر کرم خورده
در اطاقی بی نور
فندکی در دست زنی روشن می شود
و سپس خاموش
روشن
خاموش
روشن
خاموش
روشن
خاموش
..........
خاموش
..........
خاموش
خاموش
خاموش

۱ نظر:

میثم الله‌داد گفت...

خوش اومدید خانم ابلیسه

در پناه حق باشی ایشالا