۱۳۹۰ فروردین ۲۰, شنبه

پشت جلد






هرگز فكر نكرده بودم كه زمين متحمل چه دردی است
وقتی خيش آهن بر تنش خنج می كشد

تا آنكه خاطراتم را از ميان هزاران اتفاقی كه بر من گذشته است
بيرون می كشيدم كه قصه زندگيم را برايت باز گويم

حالا علاوه بر فهميدن درد زمين
می انديشم در من پس از اين زير و رو كردن چه بذری خواهد نشست
و نهال كدام اتفاق باز جوانه خواهد زد

در اين زمينی كه بعد از سی سال رو به باير بودن می رود

من تمام عاشقی هايم را كرده ام

تمام قصه هايی كه از خوشبختی های آخر داستان خبر ميدادند،خوانده ام

تمام شعرهايی كه عاشقم كرده اند را از حفظم

حالا می دانم كه چه خاطره بگويم
چه زندگيم را برای راونكاوی شدن اگر مرور كنم

هيچش تفاوت نيست

حاصل جمع همه اينها دريافتن اين است كه از سی كه می گذری
ديگر عمرت را دهه دهه می شمری نه سال سال

كه روز به روز منتظر فردايی

ولی ساعت به ساعت حسرت آنچه گذشت را می خوری

حسرت باور كردن همان داستانهای عاشقانه

همان اشكها كه ريختی

انتظارها كه كشيدی

خروس قنديهايی كه به باور خوشبختی مكيديشان

حسرت باورهايت كه می پنداشتی تو جور ديگری زندگی را از اين خم رنگرزی بيرون می كشی

طرحی ديگر

رنگی ديگر

بافتی ديگر
...
دروغ بود
نه تنها دروغ بود
تو در اين تلاش بی سرانجام
در اين دست و پا زدن در اين حباب تو خالی
راه را گم كردی
راه را و خودت را

...


پـــــــــرند


90/فروردين



برای سحر(صانعی) . رفيقی برای همه روزهايی كه آفتاب سر ميزند
و
نمی زند....ا





۱۳۸۷ شهریور ۱۳, چهارشنبه

تلخ و تند و گرم


هر بار که با هم بيرون می رفتند
.هر يک در دو سوی ميز می نشستند
،زن آرام آرام،بستنی روبرويش را مزّه مزّه می کرد
....و مرد
هم زمان که جرعه ای از قهوه اش را می نوشيد پيپش را در
،ميآورد
،تميز می کرد
،پاکت توتون را باز می کرد
،با انگشت محفظهُ پيپ را از توتون پر ميکرد
وکبريت می کشيد
،و زن مثل هميشه با اخم،پشت چشمی نازک می کرد
:و مرد با خوانده می گفت
...!بخدا امروز اولين بار است -
امّا واقعيت در درون زن شکل ديگری داشت
می دانست وقتی از دو سوی ميز بلند می شوند
و دست در دست هم راه ميافتند
،و مثل هميشه از هم جدا می شوند
تمامی آنچه برايش باقی می ماند تا آن شب را به
،صبح برساند
همين است؛
بوی قهوه
بوی توتون
و بوی عطر مردانۀ ا و
،ترکيب تلخ و تند و گرمی که دستان خالی زن
.و آغوش خاليترش با آن پر می شد
امّا اين سه مرتبۀ آخر
.در دو سوی هيچ ميزی ننشستند
.قهوه ای هم نخوردند
.حتا مرد ديگر بوی عطری هم نمی داد
،اينها برای زن اهميتی نداشت
...حتی اينکه ديگر دستانش را هم در دست نمی گرفت
...امّا برخلاف هميشه منتظر بود
،منتظر بود حداقل مرد مثل هميشه پيپش را بيرون بياورد
،تميزش کند
،آنرا پر از توتون کند
...و کبريت را بکشد
.ولی مرد هرگز ديگر پيپش را روشن نکرد
يا در واقع
زن ديگر
...نبود که ببينند
* * *
نيمه های شب است
در گوشه ای از اين شهر کرم خورده
در اطاقی بی نور
فندکی در دست زنی روشن می شود
و سپس خاموش
روشن
خاموش
روشن
خاموش
روشن
خاموش
..........
خاموش
..........
خاموش
خاموش
خاموش